ادبیات پارسی یکی از منابع بسیار خوب آموزش مفاهیم و کارکرد های سواد مالی به کودکان و نوجوانان به زبان حکایت و داستان است . یکی از این کتاب ها گلستان سعدی است که حکایات فراوانی درباره ثروت، تجارت،بخشش، قناعت، درویشی و توانگری دارد. ویژگی این حکایات و سایر کتاب های تاریخی که حاوی لطایف و ظرایف شنیدنی و خواندنی است، در این است که این حکایات اغلب با پند و اندرز های اخلاقی همراه بوده و این نکته ای است که در آموزه های نوین و جدید کمتر به آن پرداخته میشود. بازخوانی و نگرشی دوباره به این داستان ها برای رشد تدبیر و پرورش اخلاق اقتصادی، منبعی غنی و قابل تامل خواهد بود . امروز بعضی از این حکایات را با هم مرور میکنیم :
توانگر زادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
خر که کمتر نهند بروی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد؟ گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند!
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟
گفت:
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشتهای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟
با ما همراه باشید.
ایمیل: weblog@boursepub.ir
اینستاگرام: https://instagram.com/boursepub.ir
نظر خود را بنویسید